Sunday, October 26, 2003
- مواظب خودت باش. دوست دختر داشتن بد نیست ولی این جوری که شماها همه ش با همین ممکنه یه وقت یه اتفاقی واسه تون بیافته.
- نه بابا، حواسم جمعه. بعد هم من که دیگه بچه نیستم. خودم می دونم چی کار می کنم.
- می دونم ولی همه اونایی که فکر می کنن خیلی زرنگن همیشه یه موقعی به خودشون اومدن و دیدن که کلاه شون پس معرکه س. جریان سوزن و تیزی و اینا رو هم که خوب می دونی.
- حالا مگه چی شده که این طوری داری باهام حرف می زنی؟
- چون هنوز چیزی نشده و اتفاقی نیافتاده دارم باهات حرف می زنم. وگرنه شیشه شیکسته رو که دیگه کاریش نمی شه کرد، این همه حرص و جوش اطرافیانت هم واسه اینه که اون شیشه هه یه وقت نشکنه. تو هنوز نوزده سالته، سربازی نرفتی، کار نداری، دانشگاه هم که قبول نشدی، بابات هم که اینقدر پول دار نیست که دلت به اون خوش باشه پس بهتره یه خرده دست از این کارهات ورداری و اون دختر رو هم اینقدر امیدوار نکنی.
- ولی من دوستش دارم. عاشقشم. بدون اون نمی تونم زندگی کنم.
- باشه، این خیلی خوبه که توی زندگیت یه هدف داشته باشی و به خاطر اون تلاش کنی و انرژی بگیری. اصلاً چی از این بهتر؟ ولی زندگی مشترک که بچه بازی نیست. باز هم می خوای از بابات پول بگیری؟ واقعاً روت می شه؟
- تو نمی خواد حرص بخوری.
- خیلی خب، باشه. اصلاً ببخشید.
الان چند ماه از این مکالمه می گذره و قرار است که چند وقت دیگه بچه اونا به دنیا بیاد. مراسم عروسی خیلی ساده و سریع و در حالی برگزار شد که عروس خانوم پنج ماهه حامله بودن. خونواده دختر وقتی فهمیدن دخنر هفده ساله شون یه بچه چهار ماهه تو شیکمش داره خیلی خونسرد پیش یه ماما رفتن و وقتی ایشون تشخیص داده بود که سقط بچه ممکنه باعث مرگ مادر بشه از این کار صرف نظر و با کمال میل تصمیم گرفتن که آقا پسر رو به دامادی بپذیرن. خونواده پسر هم بعد از جنگ و دعواهای بسیار بالاخره برای حفظ آبروشون مجبور شدن که شرایط بوجود اومده رو قبول کنن. حالا معلوم نیست تکلیف اون بچه ای که قراره به دنیا بیاد و بعدها جریان رو بفهمه چی می شه. ولی مطمئناً مظلوم ترین فرد این ماجرا همونه.
***
ما که از قدیم هیچ وقت قصه فیلم های فارسی و هندی رو باور نمی کردیم بعد از این جریان فهمیدیم که نباید هیچ وقت به این داستان ها به دیده تحقیر نگاه کنیم. هیچ بعید نیست که اونا هم قصه هاشون رو با الهام از زندگی واقعی گرفته باشن. پس زنده باد فیلم فارسی و هندی!
- نه بابا، حواسم جمعه. بعد هم من که دیگه بچه نیستم. خودم می دونم چی کار می کنم.
- می دونم ولی همه اونایی که فکر می کنن خیلی زرنگن همیشه یه موقعی به خودشون اومدن و دیدن که کلاه شون پس معرکه س. جریان سوزن و تیزی و اینا رو هم که خوب می دونی.
- حالا مگه چی شده که این طوری داری باهام حرف می زنی؟
- چون هنوز چیزی نشده و اتفاقی نیافتاده دارم باهات حرف می زنم. وگرنه شیشه شیکسته رو که دیگه کاریش نمی شه کرد، این همه حرص و جوش اطرافیانت هم واسه اینه که اون شیشه هه یه وقت نشکنه. تو هنوز نوزده سالته، سربازی نرفتی، کار نداری، دانشگاه هم که قبول نشدی، بابات هم که اینقدر پول دار نیست که دلت به اون خوش باشه پس بهتره یه خرده دست از این کارهات ورداری و اون دختر رو هم اینقدر امیدوار نکنی.
- ولی من دوستش دارم. عاشقشم. بدون اون نمی تونم زندگی کنم.
- باشه، این خیلی خوبه که توی زندگیت یه هدف داشته باشی و به خاطر اون تلاش کنی و انرژی بگیری. اصلاً چی از این بهتر؟ ولی زندگی مشترک که بچه بازی نیست. باز هم می خوای از بابات پول بگیری؟ واقعاً روت می شه؟
- تو نمی خواد حرص بخوری.
- خیلی خب، باشه. اصلاً ببخشید.
الان چند ماه از این مکالمه می گذره و قرار است که چند وقت دیگه بچه اونا به دنیا بیاد. مراسم عروسی خیلی ساده و سریع و در حالی برگزار شد که عروس خانوم پنج ماهه حامله بودن. خونواده دختر وقتی فهمیدن دخنر هفده ساله شون یه بچه چهار ماهه تو شیکمش داره خیلی خونسرد پیش یه ماما رفتن و وقتی ایشون تشخیص داده بود که سقط بچه ممکنه باعث مرگ مادر بشه از این کار صرف نظر و با کمال میل تصمیم گرفتن که آقا پسر رو به دامادی بپذیرن. خونواده پسر هم بعد از جنگ و دعواهای بسیار بالاخره برای حفظ آبروشون مجبور شدن که شرایط بوجود اومده رو قبول کنن. حالا معلوم نیست تکلیف اون بچه ای که قراره به دنیا بیاد و بعدها جریان رو بفهمه چی می شه. ولی مطمئناً مظلوم ترین فرد این ماجرا همونه.
***
ما که از قدیم هیچ وقت قصه فیلم های فارسی و هندی رو باور نمی کردیم بعد از این جریان فهمیدیم که نباید هیچ وقت به این داستان ها به دیده تحقیر نگاه کنیم. هیچ بعید نیست که اونا هم قصه هاشون رو با الهام از زندگی واقعی گرفته باشن. پس زنده باد فیلم فارسی و هندی!
|| 15:38
Comments:
Post a Comment