Sunday, July 27, 2003
همیشه به این آدم های خوش بینی که وانمود می کنن هیچی توی دنیا نمی تونه مانع موفقیت شون بشه و روی میز کار یا توی کیف شون یه کتاب از آنتونی رابینز پیدا می شه حسودیم می شده. آدم هایی با اعتماد به نفس بالا که به نظرشون " کار نشد" وجود نداره. آدم های پر انرژی ای که انگار همیشه نیمه پر لیوان رو می بینن. آدم هایی که انگار اصلاً این همه بدبختی، فقر، بی عدالتی، بی کاری، گرونی، دزدی، فحشا و هزار تا چیز دیگه رو نمی بینن. آدم هایی که از شکست هاشون نا امید نمی شن و دوباره با یه تکون دادن خودشون کارشون رو ادامه می دن. آدم هایی که اینقدر خوب می تونن حرف بزنن که بقیه همین طور چهارچنگولی میخ شون بشن.
مکان: روز، داخلی، دفتری شیک و تر و تمیز که هوای خنک و مطبوعش انگار داره به آدمایی که اون بیرون از گرما له له می زنن دهن کجی می کنه.
- ما ادعا می کنیم که شرکت مون اولین، بزرگ ترین و جامع ترین شرکت در زمینه (...) در خاور میانه خواهد شد. پس بهتره که این فرصت رو از دست ندین. شما باید به آینده فکر کنین......
( مرد جوونی که قراره به استخدام شرکت اونا در بیاد همین طور هاج و واج به حرافی های مدیر عامل اون شرکت نیگاه می کنه و با خودش فکر می کنه خدا لعنت کنه اون کسی رو که تخم لق این «ترین» ها رو توی دهن این آدم ها انداخت.)
- بله... درسته. ولی این مبلغی که شما می خواین بهم بدین نصف اون چیزی هم نیست که من توی فرم استخدامیم نوشتم.
- اشتباه شما همینه.
- ببخشید!
- پول واسه ما اصلاً مهم نیست. مطمئن باشین که اگه شرکت ما موفق بشه، شما هم موفق خواهید شد... ما به کسی احتیاج داریم که بخواد سوپر استار باشه. مهم اینه.
- ولی اگه هزینه بیمه و مالیات و ایاب و ذهاب و ناهار رو ازش کم کنیم که دیگه هیچی ازش نمی مونه.
(سکوتی طولانی)
- شما دوست داری سوپر استار بشی یا نه؟
( مرد فقط لبخند می زند)
من به شما قول می دم که اگه شرکت ما موفق بشه، اون وقت شما دیگه یه کارشناس معمولی نیستین. شما جزو اِلیت های [نخبگان] این حرفه می شین که تعدادشون توی دنیا به تعداد انگشتای یه دسته...
- ببخشین که میام وسط حرف تون. شما حرفای خیلی قشنگی می زنین و من هم دوست دارم سوپر استار بشم. اصلاً من از بچگی عاشق سوپر استار شدن بودم. دوست دارم معروف بشم ولی ...
- ولی نداره دیگه. ببین عزیزم، من اگه توی کفش های شما بودم این فرصت رو از دست نمی دادم و حتماً جواب مثبت می دادم.
- یه ضرب المثل هست که می گه " من نمی تونم شکم گرسنه امروز زن و بچه م رو، با نون فردا سیر کنم." مگه من توی این امتحان سختی که دست کمی از کنکور نداشت ازم گرفتین قبول نشدم؟ مگه نمی گین نشون دادم که قابلیت های کاری که می خواین رو دارم؟ خب، پس یه کمی باید منصف باشین. این پول که خیلی مسخره ست. برم به زنم بگم که قرار حقوقم اینقدر باشه، کارم هم حساب و کتاب و روز تعطیلی نمی شناسه فکر می کنین اصلاً خونه رام می ده؟ اگه من تجربه هیچ کاری نداشتم و به قولی صفر کیلومتر بودم، عیبی نداشت. می گفتم تجربه م زیاد می شه. به نظرتون حرفام غیر منطقی میاد؟
(مدیر عامل در حالی که گره کراواتش رو سفت می کنه یه نگاهی به ساعتش می ندازه)
- اگه واقعاً دوست داشتین سوپر استار بشین این حرف رو نمی زدین... البته، حرفای شما هم منطقیه ولی من دارم آینده رو می بینم.
- (مرد جوون با لحنی عصبانی) اصلاً می دونین چیه؟ من می خوام سیاهی لشکر بمونم ولی حقم رو بگیرم. این طوری که فهمیدم شما تازه از اون ور اومدین. هنوز نمی دونین که کار کردن توی این جا خیلی با حساب و کتاب جور در نمیاد. هنوز نمی دونین که یه روز قیر نیست، یه روز قیف نیست و یه روز هم مسؤولش نیست یعنی چی. هنوز نمی دونین که نمی تونین به قراردادهایی که با بقیه بستین خیلی دل خوش کنین. هنوز ندیدین که اگه اون آدمی که با شما قرارداد فلان کار رو بسته از اون سازمان یا اداره بره هیچ تضمینی وجود نداره که نفر بعدی از شما خوشش بیاد و بخواد باهاتون کار کنه. این جا همه چیز خیلی راحت اتفاق می افته. راحت تر از اون چیزی که حتی فکرش رو بکنین. پس به من حق بدین که نتونم خیلی خوش بین باشم و مجبورم فقط به فکر الانم باشم.
- از شما خوشم اومد. ولی با عرض معذرت من هم وقت درماتولوژی دارم که همین الانم دیرم شده. هم ما و هم شما بهتره بریم و راجع به این موضوع یه کم فکر کنیم و بعداً جواب بدیم. اوکی؟
- باشه.
آقای مدیر عامل بلند می شه که اون رو تا دم در مشایعت کنه که ناگهان چشم مرد جوون می افته به کتاب Personal Power آنتونی رابینز که گوشه میز افتاده. مرد جوون در حالی که سعی می کنه جلوی خنده ش رو بگیره وارد خیابون داغ می شه.
مکان: روز، داخلی، دفتری شیک و تر و تمیز که هوای خنک و مطبوعش انگار داره به آدمایی که اون بیرون از گرما له له می زنن دهن کجی می کنه.
- ما ادعا می کنیم که شرکت مون اولین، بزرگ ترین و جامع ترین شرکت در زمینه (...) در خاور میانه خواهد شد. پس بهتره که این فرصت رو از دست ندین. شما باید به آینده فکر کنین......
( مرد جوونی که قراره به استخدام شرکت اونا در بیاد همین طور هاج و واج به حرافی های مدیر عامل اون شرکت نیگاه می کنه و با خودش فکر می کنه خدا لعنت کنه اون کسی رو که تخم لق این «ترین» ها رو توی دهن این آدم ها انداخت.)
- بله... درسته. ولی این مبلغی که شما می خواین بهم بدین نصف اون چیزی هم نیست که من توی فرم استخدامیم نوشتم.
- اشتباه شما همینه.
- ببخشید!
- پول واسه ما اصلاً مهم نیست. مطمئن باشین که اگه شرکت ما موفق بشه، شما هم موفق خواهید شد... ما به کسی احتیاج داریم که بخواد سوپر استار باشه. مهم اینه.
- ولی اگه هزینه بیمه و مالیات و ایاب و ذهاب و ناهار رو ازش کم کنیم که دیگه هیچی ازش نمی مونه.
(سکوتی طولانی)
- شما دوست داری سوپر استار بشی یا نه؟
( مرد فقط لبخند می زند)
من به شما قول می دم که اگه شرکت ما موفق بشه، اون وقت شما دیگه یه کارشناس معمولی نیستین. شما جزو اِلیت های [نخبگان] این حرفه می شین که تعدادشون توی دنیا به تعداد انگشتای یه دسته...
- ببخشین که میام وسط حرف تون. شما حرفای خیلی قشنگی می زنین و من هم دوست دارم سوپر استار بشم. اصلاً من از بچگی عاشق سوپر استار شدن بودم. دوست دارم معروف بشم ولی ...
- ولی نداره دیگه. ببین عزیزم، من اگه توی کفش های شما بودم این فرصت رو از دست نمی دادم و حتماً جواب مثبت می دادم.
- یه ضرب المثل هست که می گه " من نمی تونم شکم گرسنه امروز زن و بچه م رو، با نون فردا سیر کنم." مگه من توی این امتحان سختی که دست کمی از کنکور نداشت ازم گرفتین قبول نشدم؟ مگه نمی گین نشون دادم که قابلیت های کاری که می خواین رو دارم؟ خب، پس یه کمی باید منصف باشین. این پول که خیلی مسخره ست. برم به زنم بگم که قرار حقوقم اینقدر باشه، کارم هم حساب و کتاب و روز تعطیلی نمی شناسه فکر می کنین اصلاً خونه رام می ده؟ اگه من تجربه هیچ کاری نداشتم و به قولی صفر کیلومتر بودم، عیبی نداشت. می گفتم تجربه م زیاد می شه. به نظرتون حرفام غیر منطقی میاد؟
(مدیر عامل در حالی که گره کراواتش رو سفت می کنه یه نگاهی به ساعتش می ندازه)
- اگه واقعاً دوست داشتین سوپر استار بشین این حرف رو نمی زدین... البته، حرفای شما هم منطقیه ولی من دارم آینده رو می بینم.
- (مرد جوون با لحنی عصبانی) اصلاً می دونین چیه؟ من می خوام سیاهی لشکر بمونم ولی حقم رو بگیرم. این طوری که فهمیدم شما تازه از اون ور اومدین. هنوز نمی دونین که کار کردن توی این جا خیلی با حساب و کتاب جور در نمیاد. هنوز نمی دونین که یه روز قیر نیست، یه روز قیف نیست و یه روز هم مسؤولش نیست یعنی چی. هنوز نمی دونین که نمی تونین به قراردادهایی که با بقیه بستین خیلی دل خوش کنین. هنوز ندیدین که اگه اون آدمی که با شما قرارداد فلان کار رو بسته از اون سازمان یا اداره بره هیچ تضمینی وجود نداره که نفر بعدی از شما خوشش بیاد و بخواد باهاتون کار کنه. این جا همه چیز خیلی راحت اتفاق می افته. راحت تر از اون چیزی که حتی فکرش رو بکنین. پس به من حق بدین که نتونم خیلی خوش بین باشم و مجبورم فقط به فکر الانم باشم.
- از شما خوشم اومد. ولی با عرض معذرت من هم وقت درماتولوژی دارم که همین الانم دیرم شده. هم ما و هم شما بهتره بریم و راجع به این موضوع یه کم فکر کنیم و بعداً جواب بدیم. اوکی؟
- باشه.
آقای مدیر عامل بلند می شه که اون رو تا دم در مشایعت کنه که ناگهان چشم مرد جوون می افته به کتاب Personal Power آنتونی رابینز که گوشه میز افتاده. مرد جوون در حالی که سعی می کنه جلوی خنده ش رو بگیره وارد خیابون داغ می شه.
|| 11:43
Comments:
Post a Comment