گــــاو خشمگیــن

 

Sunday, July 20, 2003

حکایت اول:

- الو.
- بله، بفرمایید.
- ببخشید مزاحم تون شدم می خواستم ببینم ISP شما blogspot رو بسته؟
- (با تحکم) بله... چطور مگه؟
- آخه... آخه گفته بودن که اشتباه شده و قراره دوباره باز بشه.
- من از این چیزها خبر ندارم. فقط می دونم که هفته قبل یه نامه از مخابرات واسه ما اومد که نوشته بود باید blogspot رو پراکسی کنیم.
- می دونم. ولی این واسه هفته قبله و بعدش گفتن پارس آن لاین اشتباه کرده و حتی مسؤولای این شرکت عذرخواهی کردن و گفتن بابت مشکلی که واسه استفاده کننده هاشون پیش اومده یه ساعت اشتراک مجانی می دن و ...
- ببینم شما قبلاً هم زنگ نزدی همین سؤال رو بکنی؟
- من!؟... نه بابا. اشتباه می کنین. من دفعه اولمه که زنگ می زنم. کار بدی کردم؟ راستی، چرا فکر کردین من قبلاً زنگ زده م؟ از روی IP م شناختیم؟
- ( کمی شرمنده) به ما دستور دادن، تقصیر ما نیست.
- می دونم شما کاره ای نیستین! ولی این کارتون به ضرر شرکت تونه. همیشه گفتن مشتری، مشتری میاره. اگه سرویس تون خوب نباشه، مشتری هاتون کم می شن و می رن از کارت های دیگه استفاده می کنن. ماشااله، الان هم که دیگه از این شرکت ها زیاد شده.
- حالا مگه یه سایت چقدر مهمه؟
- می دونید سوال من چیه؟
- بفرمایید.
- من می گم اگه قرار به بستن یه سایته، پس چرا بقیه ISP ها این کار رو نکرده ن؟
- ما از مخابرات نامه داریم.
- خب، شاید اونا فراموش کردن به شما نامه بدن که اشتباه شده، بازش کنین. بهتر نیست شما هم پی گیری کنین و یا از مخابرات استعلام کنین؟
- نمی دونم ... (سکوت).
- به هر حال، من که متأسفم بابت اشتراکی که از شرکت شما گرفتم و به همه هم می گم که از شرکت شما کارت نخرن.
- کار دیگه ای ندارین؟
- ببخشید که مزاحم تون شدم و وقت تون رو گرفتم... خداحافظ.
- خداحافظ.

***

حکایت دوم:

"در یکی از قسمت های دور افتاده باغ کاخ ملکه انگلستان صندلی ای وجود داشته که همیشه یکی از سربازهای کاخ از اون محافظت می کرده. روزی ملکه از اون جا رد می شه و از دیدن نگهبان در اون قسمت از باغ تعجب می کنه چون هیچ دلیلی برای گذاشتن نگهبان در اون جا نمی بینه. ملکه با کنجکاوی از رییس تشریفات کاخ جریان رو سؤال می کنه و در کمال نا باوری می بینه اون هم دلیل گذاشتن نگهبان رو نمی دونه. خلاصه، بعد از کلی تحقیقات متوجه می شن که سال ها قبل اون صندلی رو تازه رنگ زده بودن و یکی از درباری های بی خبر از همه جا روی صندلی می شینه و لباس هاش رنگی می شه. طرف که به شدت عصبانی شده بوده از ملکه وقت می خواد که یه نگهبان کنار اون صندلی بگذارن تا مراقب باشه کس دیگه ای روی اون نشینه. از این ماجرا چند دهه گذشته بوده ولی همچنان یه نگهبان کنار اون صندلی وای می ستاده بدون این که هیچ کس دلیلش رو بدونه. ولی بالاخره بعد از این ماجرا و با یه تأخیر چند ساله اون پست نگهبانی برداشته می شه."

***

پی نوشت: هر گونه شباهت و ارتباط بین دو حکایت بالا به شدت تکذیب می شود!

Comments: Post a Comment