گــــاو خشمگیــن

 

Tuesday, June 03, 2003

.اولش همه چیز خیلی عاشقانه س
واسه رسیدن به هم لحظه شماری می کنن.
خانواده ها چندان موافق نیستن.
بعد از پنج سال بالاخره به هم می رسن.
هر دو شبانه روز کار می کنن تا بتونن شرایط یه زندگی معمولی و ایده آل رو فراهم کنن.
برق امید رو می شه تو نگاه شون دید.
زندگی اونا آرزوی خیلی های دیگه س.
دیگران اونا رو الگوی خودشون قرار دادن.
سه سال گذشته و از این به بعد اونا می تونن مزد زحمات و سختی هایی رو که توی این مدت کشیدن ببینن.
کم کم به این نتیجه می رسن که دیگه نمی تونن با هم زیر یه سقف زندگی کنن.
می خوان آدم های دیگه رو تجربه کنن. می خوان خودشون باشن. می خوان تنها باشن. می خوان کارهایی که توی نوجوونی و جوونی نتونستن یا نذاشتن بکنن حالا که می تونن انجام بدن.
می خوان ... می خوان ... می خوان
...
چرا توی جامعه ای که تا همین چند سال قبل افتخار می کرد که آمار طلاق در اون بسیار پایینه ناگهان دچار چنین بحرانی می شه که حتی از خیلی کشورهای صنعتی و مدرن- آخه خیلی بد بود اگه توی این یکی اول نمی شدیم - پیشی می گیره. می گن از هر ده ازدواج بین شش تا هفت ازدواج به جدایی زوج ها منتهی می شه. البته اون تعداد باقیمونده هم دلیل بر رضایت طرفین به ادامه زندگی مشترک شون نیست. شاید اگه بچه، ترس از آینده، نگاه جامعه و برخورد اطرافیان وجود نداشت این رقم خیلی بیشتر از این می شد. مشکلات اقتصادی، اعتیاد، فقر، اختلافات طبقاتی و خیلی فاکتورهای دیگه از عوامل مهم بسیاری از جدایی ها هستند ولی اگه کمی با دقت به اطراف مون نگاه کنیم متوجه می شیم که متارکه کردن در بین قشر تحصیل کرده به یه جور پز روشنفکری وامروزی بودن مبدل شده.
اگه به همین منوال پیش بره احتمالاً باید تا چند سال دیگه زن و شوهرها از این که یه مدت طولانی با هم زندگی کردن احساس شرمندگی بکنن و انگ املی بودن رو با خودشون یدک بکشن.
طفلی پدربزرگ و مادربزرگ ها، اگه بدونن داغ چه ننگی رو باید تحمل کنن!



Comments: Post a Comment