گــــاو خشمگیــن

 

Saturday, June 28, 2003

قدیم ترها که ما نوجوون و جوون تر بودیم هی بهمون می گفتند، " پسرم، قدر جوونیت رو بدون." ما هم هاج و واج نگاه شون می کردیم و لبخندی تحویل شون می دادیم بدون این که بدونیم واقعاً باید چی کار کنیم.
یادمه وقتی مدرسه می رفتیم برای هجده ساله شدن و گرفتن دیپلم لحظه شماری می کردیم ولی زمان نمی گذشت که نمی گذشت. بعدش هم که مثلاً وارد دنیای آدم بزرگ ها شدیم تا اومدیم بفهمیم دنیا چه خبره و تا به خودمون جنبیدیم دیدیم که دهه سوم رو هم رد کردیم. تازه این جا بود که کم کم متوجه شدیم قضیه جدی تر از اونی بوده که فکرش رو می کردیم. " زمان" که یه موقعی باید التماسش رو می کردیم تا یه خرده بگذره حالا مثل راننده های خطی ای که بعد از یه ترافیک طولانی تا یه بزرگراه خلوت گیرمی آرن پاشون رو می گذارن روی پدال گاز با سرعت پیش می رفت. بعدش هم که به چهل می رسی و قسمت سراشیب زندگی شروع می شه (این جمله هم که می گن تازه اول چل چلشی ست رو زیاد جدی نگیرین!). بعد هم که کم کم نشونه های پیری به سراغ آدم میاد و وقتی به پنجاه برسی باید خودت روواسه انواع و اقسام فشارها آماده کنی (سن که رسید به پنجاه ... فشار میاد به چند جا). این جاست که ما هم به جرگه کسایی می پیوندیم که با دیدن هر جوون و نوجوونی فوری بهش می گیم " قدر جوونیت رو بدون."
شاید این از اون موهبت هائیه که آدم وقتی از دست می ده تازه قدرش رو می دونه. به هر حال این هم یکی از خصایص اکثر ماهاست که حتماً باید همه چیز رو خودمون تجربه کنیم تا بفهمیم. اما آیا برای نسل ما که دوران جوانی ش را پشت سر گذاشته شرایط به گونه ای فراهم بوده که کاری از دست مون بر می اومده و نکرده باشیم؟ آیا بدیهی ترین و ابتدایی ترین نیازهایی که یه جوون و نوجوون احتیاج داره فراهم بوده یا نه؟

یاد روزهایی می افتیم که واسه خرید جنس های کوپنی ساعت چهار صبح بیدار می شدیم و می رفتیم توی صفی که از شب قبل تشکیل شده بود و قبل از این که مدرسه مون شروع بشه جامون رو می دادیم به مادرا مون.
یاد روزهایی می افتیم که توی مدرسه ثبت نام مون نمی کردن چون اسم مون خوشایند دیگران نبود.
یاد شب های امتحانی ای می افتیم که زیر بمباران هواپیماهای عراقی و درحالی که پاهامون از شدت ترس به هم می خورد درس هامون رو تو ذهن مون مرور می کردیم تا بتونیم اون سال هم مثل سال های قبل شاگرد اول بشیم.
یاد روزهایی می افتیم که هم کلاسی هامون به جبهه می رفتند و اگر شهید می شدند اسم شون کوچه های محله مون رو مزین می کرد.
یاد روزهایی می افتیم که با مادر و خواهرمون نمی تونستیم توی خیابون قدم بزنیم بدون این که ارتباط مون واسه دیگران مشخص می شد.
یاد روزهایی می افتیم که بعد از گرفتن مدرک دانشگاهی مون پی به بی ارزش بودن آن بردیم.
یاد روزهایی می افتیم که واسه پیدا کردن کار چند صد تا فرم استخدامی رو پر کرده بودیم و خودمون رو گول می زدیم که حتماً این دفعه آخره.
یاد روزهایی می افتیم که .....

می گن ایران یکی از جوون ترین کشورهای دنیاست که سرمایه های اصلی هر جامعه ای هستند. ای کاش می تونستیم قدر این نیروهای خلاق و جوان رو می دونستیم و با فراهم کردن شرایط مناسب برای استفاده بهینه از این نعمت الهی مجبور نشیم به اون ها هم بگیم " قدر جوونیت رو بدون. "

Comments: Post a Comment