Tuesday, June 24, 2003
اولش دستاش شروع كردن به لرزيدن. بعدش كم كم بدن درد اومد سراغش. مي خواست توجهي بهش نكنه ولي ظاهراَ قضيه جدي تر از اوني بوده كه فكر مي كرده. ترس تمام وجودش رو فرا گرفته و حتی باور كردنش واسه خودش و اطرافيانش سخت بود ولي چاره اي نداشت و مي بايست اين واقعيت هر چند تلخ رو قبول مي كرد كه معتاد شده. يعني به همين راحتي؟!
پنج روزبود كه كامپيوترش بوت نمي شد و واسه همین ارتباطش با دنياي بيرون قطع شده بود و همين مدت كافي بود تا قدر آف لاين بودن و دیس کانکت شدن و سرعت پایین و فیلترینگ و اِرور دادن رو بفهمه. چقدر حرص مي خورد وقتي نمی تونست بفهمه اون سر اين دهكده جهاني چه خبره. شايد كافي نت ها رو واسه همين راه انداخته باشن ولي پس تكليف اراده چي مي شه؟ آخه آدم بايد يه خرده بتونه جلوي خودش رو بگيره و اين قدر بي ظرفيت نباشه. لعنت به رفيق بد!!! (تازه اگه بي خيال زغال خوب بشيم.) آیا این مرض راه علاجی هم داره .................... شايد هم اصلاً كيفش به همين باشه.
پنج روزبود كه كامپيوترش بوت نمي شد و واسه همین ارتباطش با دنياي بيرون قطع شده بود و همين مدت كافي بود تا قدر آف لاين بودن و دیس کانکت شدن و سرعت پایین و فیلترینگ و اِرور دادن رو بفهمه. چقدر حرص مي خورد وقتي نمی تونست بفهمه اون سر اين دهكده جهاني چه خبره. شايد كافي نت ها رو واسه همين راه انداخته باشن ولي پس تكليف اراده چي مي شه؟ آخه آدم بايد يه خرده بتونه جلوي خودش رو بگيره و اين قدر بي ظرفيت نباشه. لعنت به رفيق بد!!! (تازه اگه بي خيال زغال خوب بشيم.) آیا این مرض راه علاجی هم داره .................... شايد هم اصلاً كيفش به همين باشه.
|| 14:20
Comments:
Post a Comment