Saturday, May 17, 2003
مکان: روز- خارجی – منطقه الهیه – در مقابل یک برج مسکونی آماده تحویل
مرد: آقا ببخشید، واحد فروشی هم دارین؟
نگهبان [با لهجه افغانی]: بله.
مرد: کوچیک ترین واحدهاش چند متریه؟
نگهبان: از سیصد متر شروع می شه.
مرد: چند واحده؟
نگهبان: پونزده طبقه س، هر طبقه ش دو واحده. طبقه آخرهم تک واحدیه.
مرد: متری چنده؟
نگهبان: از متری یک و پونصد شروع می شه.
مرد (سریع تو ذهنش حساب می کنه. یعنی هر واحد حداقل چهارصد و پنجاه میلیون تومان می شه): یعنی چی؟
نگهبان: هرچی می ره بالاتر بیشتر می شه.
مرد: دیگه چی داره؟ ... استخر هم داره؟
نگهبان: همه شون سونا و جکوزی دارن. استخر هم داره.
مرد: فقط یه دونه؟
نگهبان: نه، دو تا استخر داره. یکی پایین، یکی هم بالا.
مرد: ... خیلی ممنون.
نگهبان: اگه بخواین می تونین برین طبقه دوم از دفتر سوال کنین. اونا بهتر می دونن.
مرد : خیلی ممنون. انشاالاه میایم خدمت تون.
نگهبان: خواهش می کنم.
مرد در حالی که از اون جا دور می شه با خودش فکر می کنه: اگه بیست و نه واحد رو به پایین ترین قیمت محاسبه کنه قیمت کل واحدها می شه سیزده میلیارد و پونصد میلیون تومن.
مرد به این فکر می کنه که با این پول چند تا کارخونه یا کارگاه می شه ساخت؟
چند نفر می تونن توی این کارخونه ها مشغول به کار بشن؟
چند تا خونواده می تونن از قبل اون کارخونه ها سیر بشن؟
چند تا کلاس درس توی مناطق محروم می شه ساخت؟
فکر کرد اگه یه نفر حقوقش در ماه یک میلیون تومن باشه و هیچ خرجی هم نداشته باشه و بخواد تنها یک واحد از این برج رو بخره باید سی و هفت سال و شیش ماه صبر کنه.
تعداد آدم هایی که درآمد یک میلیون تومانی دارن چند نفره؟
مرد یه سیگار روشن می کنه.
یاد فیش حقوقیش می افته. خنده تلخی رو لباش نقش می بنده. یادش می افته که چند ماه دیگه مهلت اجاره خونه ش به آخر می رسه و اگه آقای صاحبخونه خونه ش رو بخواد مجبوره که باز به همراه زنش بیافتن توی خیابون ها و دنبال خونه بگردن. احساس شرمندگی و حقارت می کنه . از زنش خجالت می کشه. از دختر کوچولوش خجالت می کشه. از خودش خجالت می کشه.
مرد سیگارش رو زیر پاش له می کنه و از این که عصر جمعه ش رو خراب کرده بود به خودش لعنت می فرسته.
مرد در بین برج هایی که مثل قارچ سبز شده ن گم می شه.
مرد: آقا ببخشید، واحد فروشی هم دارین؟
نگهبان [با لهجه افغانی]: بله.
مرد: کوچیک ترین واحدهاش چند متریه؟
نگهبان: از سیصد متر شروع می شه.
مرد: چند واحده؟
نگهبان: پونزده طبقه س، هر طبقه ش دو واحده. طبقه آخرهم تک واحدیه.
مرد: متری چنده؟
نگهبان: از متری یک و پونصد شروع می شه.
مرد (سریع تو ذهنش حساب می کنه. یعنی هر واحد حداقل چهارصد و پنجاه میلیون تومان می شه): یعنی چی؟
نگهبان: هرچی می ره بالاتر بیشتر می شه.
مرد: دیگه چی داره؟ ... استخر هم داره؟
نگهبان: همه شون سونا و جکوزی دارن. استخر هم داره.
مرد: فقط یه دونه؟
نگهبان: نه، دو تا استخر داره. یکی پایین، یکی هم بالا.
مرد: ... خیلی ممنون.
نگهبان: اگه بخواین می تونین برین طبقه دوم از دفتر سوال کنین. اونا بهتر می دونن.
مرد : خیلی ممنون. انشاالاه میایم خدمت تون.
نگهبان: خواهش می کنم.
مرد در حالی که از اون جا دور می شه با خودش فکر می کنه: اگه بیست و نه واحد رو به پایین ترین قیمت محاسبه کنه قیمت کل واحدها می شه سیزده میلیارد و پونصد میلیون تومن.
مرد به این فکر می کنه که با این پول چند تا کارخونه یا کارگاه می شه ساخت؟
چند نفر می تونن توی این کارخونه ها مشغول به کار بشن؟
چند تا خونواده می تونن از قبل اون کارخونه ها سیر بشن؟
چند تا کلاس درس توی مناطق محروم می شه ساخت؟
فکر کرد اگه یه نفر حقوقش در ماه یک میلیون تومن باشه و هیچ خرجی هم نداشته باشه و بخواد تنها یک واحد از این برج رو بخره باید سی و هفت سال و شیش ماه صبر کنه.
تعداد آدم هایی که درآمد یک میلیون تومانی دارن چند نفره؟
مرد یه سیگار روشن می کنه.
یاد فیش حقوقیش می افته. خنده تلخی رو لباش نقش می بنده. یادش می افته که چند ماه دیگه مهلت اجاره خونه ش به آخر می رسه و اگه آقای صاحبخونه خونه ش رو بخواد مجبوره که باز به همراه زنش بیافتن توی خیابون ها و دنبال خونه بگردن. احساس شرمندگی و حقارت می کنه . از زنش خجالت می کشه. از دختر کوچولوش خجالت می کشه. از خودش خجالت می کشه.
مرد سیگارش رو زیر پاش له می کنه و از این که عصر جمعه ش رو خراب کرده بود به خودش لعنت می فرسته.
مرد در بین برج هایی که مثل قارچ سبز شده ن گم می شه.
|| 16:58
Comments:
Post a Comment